علیرضا و محمد طاهاعلیرضا و محمد طاها، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

هدیه های خدا * تموم زندگی مامان و بابا

اومدن نی نی ها تو دل مامانی

خیلی وقت بود که من و بابایی جای خالی یه نی نی رو تو زندگیمون احساس میکردیم و از خدا میخواستیم طعم شیرین مامان وبابا شدن رو به ما هم نشون بده. اون روز(٧/١٠/٩٢) وقتی واسه نماز صبح از خواب بیدار شدم با ناامیدی و استرس فراوون رفتم بیبی چک بذارم. اولش فقط یه خط افتاد ولی بعد کم کم دیدم داره خط دوم ظاهر میشه. وای باور کردنی نبود برام. یعنی خدا صدامونو شنیده بود. خیلی هیجان زده بودم. اشک تو چشام جمع شده بود و فقط خدا رو شکر میکردم. بابایی خواب خواب بود . قبلش تصمیم داشتم تا مثبت شدن جواب آزمایش بهش چیزی نگم ولی هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم. اومدم بالای سرش و صداش زدم : مرتضی جون بیبی چکم مثبت شد اونم با چشای پف آلود و گیج و منگ...
18 فروردين 1393

سونو آنومالی...

بالاخره انتظارم سر رسید و تعطیلات عیدم تموم شد. ١٦/١/٩٣ برای سونوی آنومالی وقت داشتم. اون روز چون اولین روز بعد تعطیلات بود خیلی شلوغ بود و یکی دو ساعتی طول کشید تا نوبتمون بشه. ایندفعه هم با اجازه خانوم دکتر بابایی همراهمون اومد داخل . شکر خدا این بارم همه چی خوب بود و فسقلیام سالم سالم بودن. دل تو دلم نبود که جنسیتتون رو هم بفهمم. خانوم دکتر هم با تلاش زیاد برای فهمیدن این موضوع گفت یکیشون مطمئنا پسر و اون یکی هم با احتمال ٧٠ درصد پسر.الهی فداتون بشم من ما هم کلی خوشحال شدیم و مثل همیشه سلامتیتونو از خدا خواستیم. با تموم شدن تعطیلات و شروع شدن مجدد دانشگاه بابایی من دوباره اومدم خونه مامانم. خیلی دوری از بابایی واسم س...
17 فروردين 1393

ورود به ماه پنجم بارداری...

سلام نی نی های خوشگلم. خوبین انشاالله؟؟؟ امروز با همدیگه وارد ماه پنجم شدیم. یعنی دقیقا١٧هفته و١روز  باورم نمیشه خیلی زود گذشت .خیلی خوشحالم. دوست دارم این ماههای باقیمونده هم واسم زود بگذره و بتونم شما رو بغل کنم این روزا که اومدم خونه خودمون بابایی خیلی زحمتمونو میکشه. از غذا درست کردن و ظرف شستن گرفته تا کارای دیگه  با اینکه از سر کار خسته میاد خونه ولی خیلی به فکرمونه. تا من از جام پامیشم تا یه کوچولو کمکش کنم دعوام میکنه و میگه تو فقط برو دراز بکش. اینم بگم عید امسال بااینکه هیچ جا نتونستم برم و کاملا خونه نشین بودم یکی از بهترین عیدای عمرم بود. چون شماها رو داشتم. انشاالله سال دیگه شماها هم به جمعمون اضافه میشین و می...
17 فروردين 1393

سرکلاژ مامانی...

٣اسفند ماه روز خوبی واسم نبود. شب قبلش یه کوچولو لک دیدم و خیلی ترسیده بودم اون روز صبح من وبابایی اورژانسی رفتیم بیمارستان. تا اومدن دکتر بیمارستان یک ساعتی طول کشید و من اصلا حس خوبی نداشتم به خصوص اینکه کمر درد بدی هم گرفته بودم بالاخره دکتر بیمارستان اومد و منم اورژانسی رفتم ویزیت شم.دکتر که دید چقدر هولم هی ازم سوالای حاشیه ای میپرسید. دیگه اعصاب واسم نمونده بود. بهش گفتم اجازه بدین علت نگرانیمو توضیح بدم و برگه سونو رو بهش نشون دادم و اونم تایید کرد که باید اورژانسی سرکلاژ انجام بدی.و گفت اگر خواستی خودم بعد از ظهر واسه عملت میام. اصلا دوست نداشتم اون عملم کنه ولی چون اوضاع زیاد رو به راه نبود قبول کردم. بابایی هم رفت و تند...
28 اسفند 1392

سونوی غربالگری ...

١ اسفند باید برای سونوی غربالگری میرفتم.بازم استرس قبل اینکه نوبتم بشه بابایی واسم آبمیوه و بیسکوییت خریده بود تا شماها حسابی تو سونو شیطونی کنین. وقتی صدام زدن از خانوم دکتر خواهش کردم که اجازه بده بابایی هم بیاد داخل. اونم لطف کرد و گفت اشکالی نداره. دکتر تا دستگاهو رو دلم گذاشت با لبخند گفت : میدونستین دو قلوئه؟؟   منم گفتم:بععععععلللههه مانیتور درست روبروی بابایی بود و عمیقا بهش خیره شده بود. بعد هم خانوم دکتر گفت شکر خدا همه چی خوب و نرماله و هر دو جنین در سلامت کامل به سر میبرن. فقط یه چیز اونجا منو نگران کرد و اونم کم بودن طول سرویکسم بود که میدونستم زیر٣٠ باید سرکلاژ شه. همون روزم بعد سونو رفتیم آزمای...
28 اسفند 1392

در کنارم زندگی آغاز کن...

عاقبت در یک شب از شب های دور*** کودک من پا به دنیا می نهد*** آن زمان بر من خدای مهربان *** نام شور انگیز مادر مینهد*** بینمش روزی که طفلم همچو گل*** در میان بسترش خوابیده است*** بوی او چون عطر پیک یاس ها*** در مشام جان من پیچیده است*** پیکرش را می فشارم در برم*** گویمش چشمان خود را باز کن*** همچو عشق پاک من جاوید باش*** در کنارم زندگی آغاز کن... ...
27 اسفند 1392

دومین دیدار...

دو هفته پر از تنش و اضطراب گذشت. اون روز(23/10/92) قرار بود دوباره برم از حال نی نی های گلم با خبر بشم.خیلی استرس تشکیل شدن قلب جوجوهامو داشتم تا اینکه دکتر با سونوی دقیق ضربان قلب هر دو جنین رو توی مانیتور بهم نشون داد خیلی خودمو نگه داشتم که اشکام نریزه.داشتم تو آسمونا پرواز میکردم همونجا با صدای بلند خدا رو شکر کردم و ازش خواستم هدیه های قشنگی که بهمون داده رو خودش حفظ کنه. از مطب اومدم بیرون و بابایی خودش از حالت چهره ام فهمید چه خبره ...
27 اسفند 1392

اولین دیدار...

5 هفته و 2 روز (9/10/92) بودم که وقت دکتر داشتم. تپش قلب و لرزش دستهام استرس زیادمو نشون میداد. دکتر با یه سونوگرافی دقیق با لبخند بهم گفت دو تا ساک کوچولو دیده میشه با تعجب پرسیدم: دو تا؟؟؟ و دکتر تایید کرد و گفت واسه قلبشون دو هفته دیگه دوباره بیا تا سونوت کنم. از مطب که اومدم بیرون بابایی از پشت در مطب با اشاره ازم توضیح خواست حال اونم بهتر از من نبود و مشخص بود استرس زیادی داشته با دست بهش علامت 2 رو نشون دادم و یواشکی گفتم: دو قلو داریم خیلی خوشحال شد. واقعا برامون غیر قابل تصور بود. خدایااااااااااا شکرتتتتتتتتتت. ...
27 اسفند 1392
1