سرکلاژ مامانی...
٣اسفند ماه روز خوبی واسم نبود. شب قبلش یه کوچولو لک دیدم و خیلی ترسیده بودم
اون روز صبح من وبابایی اورژانسی رفتیم بیمارستان. تا اومدن دکتر بیمارستان یک ساعتی طول کشید و من اصلا حس خوبی نداشتم به خصوص اینکه کمر درد بدی هم گرفته بودم
بالاخره دکتر بیمارستان اومد و منم اورژانسی رفتم ویزیت شم.دکتر که دید چقدر هولم هی ازم سوالای حاشیه ای میپرسید. دیگه اعصاب واسم نمونده بود.
بهش گفتم اجازه بدین علت نگرانیمو توضیح بدم و برگه سونو رو بهش نشون دادم و اونم تایید کرد که باید اورژانسی سرکلاژ انجام بدی.و گفت اگر خواستی خودم بعد از ظهر واسه عملت میام.
اصلا دوست نداشتم اون عملم کنه ولی چون اوضاع زیاد رو به راه نبود قبول کردم.بابایی هم رفت و تندی کارای بستری شدن و عمل بعد از ظهرمو انجام داد
تا این که ظهر ساعتای 2 فهمیدیم که چون دکتر خودم با بیمارستان قرارداد داره میتونن باهاش تماس بگیرن و برای عمل خبرش کنن. وایییییی خدا خدا میکردم دکترم بیاد
تا اینکه بهمون خبر دادن خانوم دکتر ساعت4 خودشو واسه عمل میرسونهبا این خبر تموم ترس و اضطراب من خاموش شد. خیلی خیلی خوشحال شدم
وقت عملم رسیده بود و منم لباسای مخصوص اتاق عمل رو پوشیدم.پرستار صدام زد و با هم به اتاق عمل رفتیم. اونجا بود که دکترمو با لباسای مخصوص دیدم و خیلی آروم شدم
دکتر بیهوشی ماسک رو روی دهنم گذاشت و من دیگه چیزی نفمیدم
وقتی به هوش اومدم دیدم یه خانوم دیگه کنار تخت من داره به هوش میاد.
اون لحظه فکر میکردم من هنوز عمل نشدم و تازه دارم بیهوش میشم. چشمامو به زور باز میکردم تا به بقیه بفهمونم من هنوز به هوشم. عملم نکنین
تا اینکه دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و بهم گفت عملت تموم شده.اسممو ازم پرسید اصلا حوصله جواب دادن نداشتم بعد پرستار اومد و منو به بخش برد.اولش یکمی احساس تنگی نفس داشتم و اشک میریختمولی تصمیم گرفتم که شما رو به خدا بسپارم و ازش خواستم خودش حفظتون کنه.
یه شب بیمارستان موندم و روز بعدش مرخص شدم و چون استراحت مطلق شده بودم رفتم خونه مامانم و تقریبا سه هفته اونجا موندم